این تو بودی کـه با من بود و من با غیر؟ بـه یـاد من بود و من بی‌یـاد او، کعبه بتخانه بهانه است درون سُکر شـهرت.

این تو بودی کـه یـاریگرم بودی درون لحظاتی کـه بی‌کسی را بـه اندازه بودنم حس مـی‌کردم؟

آه ... کعبه بتخانه بهانه است درون تمام این مدت تو بودی کـه با من بودی. کعبه بتخانه بهانه است آیـا این تو بودی؟

چگونـه تو را گم کردم؟ نـه ... بهتر هست بگویم چگونـه خودم را گم کردم؟

حال کـه تو را یـافتم آنچنان احساسی دارم کـه کودکی مأوا گرفته درون آغوش مادر. من تو را یـافتم و چه زیبا فرمود:

«ماذا وجد من فَقَدک ... و ماذا فقد من وجدک؟» 

«چه چیزی یـافت و به دست آوردی کـه تو را گم کرد؛ و چه چیز از دست داد و گم کرد آن کـه تو را یـافت.»

دور هفتم: کعبه بتخانه بهانه است همـه‌اش دلتنگی. چه زود مـی‌گذرد ....

آه، بگذار از آنچه درون تَهِ این جام مانده هست لذّت ببرم و مانده را درون حسرت از دست رفته، بـه حسرت فردا تبدیل نکنم.

خدایـا! بی‌ریـا و بی‌تکلّف. خلاصه آنچه درون شش شـهر دیگر گفتم:

دوستت دارم بـه آن اندازه کـه به من توان دادی.

عبادتت مـی‌کنم بـه مـیزانی کـه توفیقم دادی.

تا درون شعله عشقت دیوانـه‌وار بسوزم و به قدر همـه عظمتت تو را بپرستم و تا آخر عمرِ کائنات، عبادتت کنم.

آخرین لحظات از آخرین دور طواف است، به منظور هفتمـین بار بـه حجرالأسود مـی‌رسم، اما این بار احساس مـی‌کنم کشش و جاذبهای عمـیق مرا بـه سوی حَجر مـی‌خواند. حس مـی‌کنم دستی از سوی آن بـه سویم دراز شده هست برای پیمان بستن. دستم دیگر عنان از کف داده و بی‌اراده من بـه سوی حَجَر دراز مـی‌شود. سنگ را لمس مـی‌کنم. چه احساس لطیفی دارم! از سویی تمام وجودم را خضوع و خشوعی خاص و از سوی دیگر شعفی وصف ناپذیر فرا مـی‌گیرد. شاید این دست خدا باشد کـه دستم را مـی‌فشارد.

خدایـا! دستانم را بـه تو مـی‌سپارم. دستم را رها مکن کـه دست طفلی بی‌اراده را درون مـیان هیـاهوی جمعیت خشمگین و بی‌رحم رها نـه سزا است.

طواف بـه پایـان رسید. بـه سمت چشمـه همـیشـه جوشانِ زمزم مـی روم که تا از آب حیـات سیراب گردم.

رمز لطافت پوست انسانیت.

این آب عجب با پوست شرافت و انسانیت سازگار است. جام دست را بـه سوی این ساغر دراز مـی‌کنم که تا مـیزبانِ مـهربان، ساقی گردد و من بی‌مـهابا مست.

آه، کـه چه گواراست. این آبی هست که از زیر پای کودکی بـه تقاضای دردمندانـه مادری به منظور اثبات این مدعا کـه «أُدعونی أَستَجِب لکم» جاری گشت، که تا هزاران سال بدون تأثیر جریـانات طبیعی بجوشد و خیل عظیم تشنگان معرفت را سیراب کند.

آنکه از زمزم آب مـی‌نوشد درون واقع آب نمـی‌نوشد، بلکه روح استجابت را از ساغر دعا، خالصانـه مـی‌نوشد.

ص: 13
ای بشر، بخوان ... بخوان؛ زیرا آن کـه تو مـی‌خوانی‌اش کریمـی هست که دریـای بی‌کران کرمش تمامـی ندارد.
بخوان و دعا کن کـه استجابت تو همان روح دعای توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد بعد چیست؟ آیـا همـین کـه اجازه داری درون درگاهش او را بخوانی، دعایت مستجاب نشده است؟
از جای بر مـی‌خیزم چند قدمـی بر مـی‌دارم. بـه مقام ابراهیم مـی‌رسم، کاش بـه «مقام» ابراهیم مـی‌رسیدم.
به نماز مـی‌پردازم.
... خدایـا! من درون جایگاهی ایستاده‌ام کـه ابراهیم خلیل (ع) ایستاده بود.
«اللهمَّ اجْعَلْنی مِنَ الْمُصَلّین»؛
«خدایـا! مرا از نمازگزاران قرار ده.»
سعی صفا و مروه ...
به کوه صفا مـی‌رسم، مـی‌گویند حضرت آدم درون این کوه هبوط کرد و حضرت حوا درون کوه مروه. حتما مـیان صفا و مروه را هفت مرتبه طی کنم.
وقتی زائر بـه نقطهای علامتگذاری شده مـیرسد، هروله مـیکند؛ نـه راه مـی‌رود و نـه مـی‌دود. بعد هروله حالی هست مـیان این دو. حال انسانی را دارد کـه در حال فرار است، فراری از روی خستگی. گفتنی هست بر زنان هروله نیست.
عدد هفت، درون اینجا نیز مطرح است. خدایـا! چه سرّی درون این عدد قرار داده‌ای؟ هفت بار رفتن و برگشتن.
در این مکان یک چیز را خوب درک مـی‌کنم: عظمت خدا و حقارت انسان.
تا پایـان هفت دور، هیچ نگفتم و نشنیدم.
فکری از ذهنم مـی‌گذرد: زن مظهر لطافت و مرد مظهر ابّهت. فرود آدم درون صفا و حوّا درون مروه. و دستور پیمایش درون مـیانـه این دو.
امـید و ترس، خوف و رجا، زیباترین درسی هست که از آنجا گرفتم.
خدایـا! من همان‌قدر کـه به زیبایی و لطافتت دل بسته‌ام، از خشم و غضبت مـی‌ترسم.
مـیان خوف و رجا سرگردانم.
همـین‌جا بود کـه هاجر (س) بـه دنبال آب به منظور دلبندش بارها و بارها رفت و برگشت.
خدایـا! از چشمـه همـیشـه جوشان معرفتت آنچنان سیرابم کن کـه دیگر هیچ نیـازی بـه غیر تو نداشته باشم.
صحرای عرفات ...
عجب مکانی است! خدایـا! اینجا دیگر چگونـه جایی است؟! شب را درون تحیر تمام درون عرفات بـه سر مـی‌برم، بدین امـید کـه فردا، کـه روز عرفه است، را بـه طور کامل درون عرفات باشم و از اول زوال آفتاب که تا آخر عمر آفتاب، این روز را درک کنم.
برای خواندن دعای امام حسین (ع) درون روز عرفه، لحظه‌شماری مـی‌کنم. شاید درون این روز با همـه دعاها و ندبه‌هایم، خدایم را آنچنان از خود راضی کنم کـه اذن ورود بـه حرم را بر من بدهد؛ اذنی کـه مـیزبان بـه مـیهمان مـی‌دهد، نـه ...
حس مـیهمانی را دارم کـه در آستانـه خانـه کریمـی ایستاده و منتظر هست تا صاحب آن خانـه بدو اذن ورود دهد.
و بالأخره روز عرفه فرا رسید. مدت‌ها قبل از فرا رسیدن این روز، آنچه را کـه باید بـه خدا درون این روز مـی‌گفتم تمرین کرده بودم. لذّت خواندن دعای عرفه درون صحرای عرفات را بارها و بارها درون ذهن خود تصوّر کرده بودم و مـیزانی به منظور سنجش آن نیـافته بودم.
و اکنون همان روز موعود بود؛ روزی کـه من حتما همـه فقرم را بر خدا، با همـه غنایش عرضه کنم. نـه اینکه او بـه فقر من با غنای خود آگاه نباشد، نـه.
بلکه من واقف نیستم واکنون درون پی بهانـه‌ای به منظور واگو بهصحرای عرفات و دعای امام حسین (ع) درون روز عرفه پناه آورده‌ام و تنـها از همـه زیبایی‌های دعای عرفه یک چیز را مـی‌شنوم:
ص: 14
إلهی أنا ... و أنت ...
إلهی أنا ... و أنت ...
إلهی أنا ... و أنت ...
خدایـا! خلاصه بگویم: من منم و تو تویی. همـین کفایت مـی‌کند به منظور همـه آنچه مـی‌خواستم بگویمت.
به سوی مشعر
روز نـهم هم با همـه زیبایی‌هایش سپری شد و اکنون لحظه‌ای هست که حتما به سوی مشعر کوچ کنیم. احساس سبکی مـیکنم، گویی رها و آزادم ...
شب را درون مشعر بـه صبح مـی‌رسانم. درون تمام این مدت، این‌گونـه درون ذهن خود مجسّم کرده‌ام کـه مانند عبدی ذلیل بر درِ مولا درون انتظار اذن ورود.
منا، سرزمـین آرزوها
امروز روز آرزوهاست. چون حتما به سوی منا حرکت کنم. مـی‌گویند منا سرزمـین آرزوهاست. محلّ درخواست همـه نیـازها و حاجت‌ها.
روز آرزوهاست، نـه آرزوسازی و خواهش‌های هوس‌باز انسانِ خودپرست.
با خود مـی‌اندیشم کـه چه خوب هست فقط یک آرزو داشته باشم. تنـها از خدا یک چیز بخواهم. همـه توانم را جمع مـی‌کنم که تا جرأت گفتنش را داشته باشم:
خدایـا! بزرگترین آرزوی من این هست که لحظه‌ای از تو جدا نباشم و همواره با تو باشم.
تنـها آرزوی من تو هستی؛ «یـا منتهی آمال العارفین»، تویی اول و آخر و انتهای همـه آرزوهای ما.
رمـی جمره ...
هفت سنگ بر مـی‌دارم و روبه‌روی شیطان مـی‌ایستم. خوب هست قبل از آنکه بـه سویش سنگی بیندازم، با او اتمام حجت کنم:
«آی شیطان! عُمری مرا فریفتی. زیبا را زشت و زشت را زیبا بـه من نمایـاندی. هرچه کِشتم تو سوزاندی. هرچه ساختم ویران کردی. آنچه بدان امـید داشتم از من گرفتی و مرا بـه سویی کشاندی کـه فقط من باشم و من، با دنیـایی از تنـهایی‌ها.
تو مرا از خدایم دور نگاه داشتی. دست پلیدت همواره حائل مـیان من بود و او. دنیـایم از سیـاهی نفست بـه شب زده چشمـی مـی‌ماند کـه فقط و فقط تاریکی مـی‌بیند و تقاضای ملتمسانـه‌اش به منظور لمس گل رُز، همواره از سوی دیگران، دست و پا زدن یک کور به منظور دیدن انگاشته مـی‌شود».
سنگ اول را بـه او مـی‌، خدایـا! از شرّ هرچه شیطان هست به تو پناه مـی‌برم، فصل مـیان من و خودت را کریمانـه برطرف فرما.
سنگ دوم و سوم ... که تا هفتم ...
سنگ‌هایم تمام مـی‌شود، خم شده، چندین سنگ دیگر بر مـی‌دارم. از جمره دور مـی‌شوم و در گوشـه‌ای بـه دور از دیگران، با خود خلوت مـی‌کنم:
«تو مرا از خدایم دور نگاه داشتی، دست پلیدت همواره ....»
سنگ اول را بـه خود مـی‌. خدایـا! این من، من را از رسیدن بـه خدای من باز داشت. رهایم کن از این من و به خود پیوندم زن.
سنگ دوم و سوم ... و هفتم.
قربانی
سفر زیبای مـیهمانی خدا، با همـه زیبایی‌هایش رو بـه پایـان هست و من دوباره حتما باز گردم بـه دنیـای پر از وحشتِ بودن و عجله به منظور رسیدن.
به قربانگاه مـی‌رسیم. هردر حدّ وُسع خود، یک قربانی درون دست دارد که تا برای مولایش قربان کند و نـهایت حبّ خود را با نثار یک قربانی بـه اثبات برساند.
ص: 15
انی درون انتظار قربان شدن، اشترانی درون انتظار نحر شدن و صاحبانی درون انتظار بهپایـان رساندنِ حجّیکه با تمام وسواس اعمال آن‌را انجام داده‌اند و نگراناند کـه مبادا گوشـه‌ای از آن‌را کامل و صحیح انجام نداده باشند.
و اما من:
تنـها و دست‌خالی. بـه جای گردن ی یـا افسار اشتری. تنـها و تنـها درون فکر آوردن بهترین قربانی بـه درگاه خداوند، گردن خود را بـه دست گرفته بـه قربانگاه آمده‌ام:
خدایـا! به منظور عظمت درگاهت، قربانی لایق‌تر از این جسم نالایق نیـافتم. اگر و اشتر را بـه قربانی قبول مـی‌کنی، بعد این قربانی را هم بپذیر کـه غیر از این هیچ درون چنته ندارم.
یـا خودم را به منظور خود قربان نما و یـا من دیگر هیچ به منظور جبران آن ندارم.
و لحظه‌ای بعد ...
چقدر آزاد شده‌ام، خدایـا! شکر، بـه اندازه همـه آنچه بدان علم داری.
...: حاجی! زیـارت قبول.

ص: 16
پس چیزی کم ندارم. کوله‌بارم را، کـه پر از بهانـه‌های قشنگ است، بر دوش کشیده، رهسپار راهی مـی‌شوم کـه از آن تنـها و تنـها یک چیز مـی‌دانم:
اوّلش منم. آخرش خدا.
خورده نگیرید کـه چرا «خود» درون کنار «خدا» خواندم. کـه این «من» ذرّه‌ای از اراده «او» ست.
پس اینگونـه مـی‌گویم کـه سنگم نزنند و به دار حلّاجی نیـاویزندم:
اولش خدا. آخرش خدا.
وقتی انسان بـه خدمت صاحب مقام کریمـی مـی‌رسد از او سؤال نمـی‌کنند «که چه با خود آورده‌ای؟» بلکه بـه او مـی‌گویند «چه مـی‌خواهی؟»
خدایـا! از آنچه آورده‌ام مپرس کـه چیزی جز سکوت و شرمـی جانفرسا پاسخ نخواهی شنید.
یک سجده شکر و بوسه‌ای بر سنگ‌فرش‌های مسجدالحرام؛ «لکَّ الحمدَ ولکَّ المُلک».
ای بشر، بخوان ... بخوان؛ زیرا آن کـه تو مـی‌خوانی‌اش کریمـی هست که دریـای بی‌کران کرمش تمامـی ندارد.
بخوان و دعا کن کـه استجابت تو همان روح دعای توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد بعد چیست؟ آیـا همـین کـه اجازه داری درون درگاهش او را بخوانی، دعایت مستجاب نشده است؟




[مقصود تویی، کعبه و بُتخانـه بهانـه‌ کعبه بتخانه بهانه است]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 10 Jul 2018 15:52:00 +0000